محمدامينمحمدامين، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

محمد امين

ماجرای جن!!!!

شب آخرمهمونی،من و نرجس و روح اله و زهرا توی پذیرایی خوابیده بودیم.زهرا و روح اله ساکت بودن ولی خواب نبودن.من و نرجس هم داشتیم سر به سر هم میذاشتیم که یهو روح اله گفت:شنیدین؟؟؟؟ من و نرجس:چیو؟؟؟؟ زهرا:آره! من و نرجس:@_@ روح اله:صدایی که از پشت بوم اومد! ما روح اله:باور کنین صدای جنه!!!! ما: روح اله:نرجس میدونه.هر شب کلی صدای پا و کسایی که میدوئن میاد.یه بار اونقد اومد که من و نرجس رفتیم پیش مامان و بابا خوابیدیم! خلاصه،شروع کردیم به اینکه دیگری رو مجبور کنه بره برق پذیرایی رو بزنه!آخرش زهرا گفت:پاشین همگی بریم بزنیم!!!!!!!!!!!! بعد مث یه دایره دور هم نشستیم و شعر خوندیم:پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت!!!...
4 مرداد 1393

اولین مهمونی

دوشنبه بعد از اذان مغرب داداشی به اولین مهمونی زندگیش (خونه ی دایی) رفت توی راه اونجا مامانی محمدامینو گرفت خونه ی دایی کلی(حدود80تا)پله داره که آبجی زهرا چمدون ما،خاله زهرا بقیه ی وسایلای ما،من وسایلای داداشی و مامانی خود داداشی رو آوردیم بالا محمدامین هم با تکون های ماشین خوابیده بود اون شب راحت گرفت خوابید ولی شبای بعد اصلا نذاشت من بخوابم ...
4 مرداد 1393

بند ناف داداشی!!!

امشب بالاخره بند ناف داداشی افتاد! امروز وقتی محمدامین از حموم در اومد،خاله زهرا دیگه پانسمان نافشو نذاشت و گفت موقعی که پانسمان باشه،بند ناف خشک نمیشه و دیر تر می افته امشب بند ناف داداشی بعد از یه هفته و یه روز افتاد! ...
27 تير 1393

تولد،تولد،تولدت مبارک

داداش کوشولوی ما امروز به دنیا اومد اون توی بیمارستان قمر بنی هاشم تهران،منطقه ی چهار،ناحیه1 در ساعت11:30 و در تاریخ19/4/1393 به دنیا اومد ساعت 9 زندایی همه ما رو (یعنی من و آبجی زهرا و دختردایی نرجس و پسر دایی روح اله)رو بیدار کرد تا بریم بیمارستان چون مامانی هم داشت می رفت بیمارستان.من و پسر دایی روح اله و پسر دایی محمدطاها و دایی و زندایی رفتیم بیمارستان و آبجی زهرا و نرجس خوابیدن!!!! بعد از حدود یک ساعت،من و خاله زهرا و زندایی به طبقه ی دوم رفتیم تا ببینیم داداشی به دنیا اومده یا نه.همون موقع یه پرستاری رو دیدیم که میگفت داداشی رو دیده!ما هم ازش پرسیدیم چه شکلیه و اون گفت که خیلی با نمکه!بعد اومدیم پایین تا صدامون کنن.بعد از حدو...
20 تير 1393

نامه ی آبجی کوچیکه به داداش کوچیکتره!

سلام داداشی،خوبی؟؟چه خبر؟؟تو دل مامانی خوش میگذره؟؟ داداشی میدونی که باید پنجشنبه به دنیا بیای؟برای اومدن به این دنیا آماده شدی؟؟ ممنون که برای من دعا کردی مدرسه تیزهوشان قبول شم.میدونم به خاطر دعاهای توئه که قبول شدم واسه آبجی زهرا هم دعا کن تا دانشگاه قبول شه مامانی خیلی دلش میخواد تو یه انسان با خدا بشی.واسه همین میخواد به دکتری که به دنیا میارت بگه همون لحظه ای که به دنیا میای برات اذان و اقامه بگه تا اولین صدایی که توی این دنیا میشنوی صدای اذان باشه خیلی دوست دارم و لحظه شماری میکنم برای اومدنت دوست دار تو                  خواهرت ...
14 تير 1393

نامه ي آبجي بزرگه به داداش كوچيكه

سلام داداش جونم كاش زودتر بياي بيرون ببينمت ديگه طاقت ندارم مامان ميگه تو به دنيا بياي بايد حرف بزني چون منو مهديه هر روز باهات حرف ميزنيم و دستمونو ميذاريم رو شكم ماماني تا لگد بزني ، بعدش كلي ذوق ميكنيم تو حدودن 20روز بعد از كنكور من به دنيا مياي... واسم دعا كن دانشگاه قبول شم ابجي مهديه هم مدرسه تيزهوشان قبول شه من خيلي دوست دارم خلبان بشي ولي مامان ميگه نه خطرناكه اميدوارم يه داداشي نجيب و باخدا بشي و البته يه فرد مفيد واسه ايران توشكم مامان خوش بگذره ...
7 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به محمد امين می باشد